گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب تو عاشق شدی، خاطرات سیروس صابری از نبردهایی بیامان است که توسط جواد کلاتهعربی و آزاده جهاناحمدی نوشته شده و با همت انتشارات ۲۷ بعثت به بازار نشر آمده است.
سردار سیروس صابری یکی از فرماندهان نظامی و شخصیتهای برجسته کشورمان است که در حوزههای مختلف نظامی، امنیتی و فرهنگی فعالیت داشته است و همچنین بهعنوان یک متفکر اطلاعاتی و تئوریسین در حوزه عملیاتی و ضد نفوذ فرهنگی شناخته میشود.
پس از دوران خدمت در سپاه، صابری به سمت مشاور رئیس دانشگاه آزاد اسلامی و رئیس مرکز حراست این دانشگاه منصوب شد. این تغییر سمت در سال ۱۳۹۸ اتفاق افتاد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب تازه به چاپ رسیده است...
برف سنگینی میآمد و همراهانم در ماشین، خواب بودند. آقا رضا چند لحظه بعد از بیداری، با تعجب پرسید: «برادر صابری، جایی را میبینی؟!» من صادقانه جواب دادم: «نه، فقط دیواره کوه را میبینم و از کنارش میروم.» رادیوی ماشین روشن بود و خشخش میکرد؛ صدایی که مثل زیرنوایی برای عادی نشان دادن شرایط عمل میکرد، چیزی شبیه برنامه آهنگهای درخواستی. مجری رادیو گفت: «بله... ما همچنان منتظر هستیم تا شما با شمارههای فلان تماس بگیرید و آهنگها و سرودهای درخواستیتان را اعلام کنید.»
برای اینکه فضا عوض شود، گفتم: «دمتان گرم... لطفاً این آهنگ «مردان خدا» را پخش کنید.» شاید چند لحظهای ترسیدم، اما مجری رادیو گفت: «یکی از شنوندگان از ما درخواست کرده که آهنگ «مردان خدا» را پخش کنیم.» و بلافاصله آهنگ را پخش کردند:
«مردان خدا پرده پندار دریدند / یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند...»
آقا رضا برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «متوجه شدی؟ یعنی خواست بود چه اتفاقی افتاد؟» من لبخندی زدم و به شوخی گفتم: «ما سیممان وصله...» یکی دو ساعت به همین حرفها گذشت و به مقصد رسیدیم.
آقا رضا رو به رضا بختیاری کرد و گفت: «بیا... رسیدیم... اون وقت تو میگی من رانندگی صابری رو قبول ندارم!» تازه فهمیدم پشت سر من غیبت هم کردهاند. جالب این بود که خود بختیاری مثل آقا رضا در تمام طول مسیر خوابیده بود.
به اوایل آذر ۱۳۶۶ رسیدیم. سرمای هوا بیشتر از گذشته شده بود. گاهی هم برف و باران میبارید، ولی در همین شرایط، باید شناساییهای دوره قبل را به نتیجه میرساندیم. وقتی از رودخانه قلعهچولان عبور میکردیم، روبهرویمان ارتفاعات گردهرش بود. از آنجا به سمت چپ، چند منطقه هدف عملیات شناسایی ما قرار داشت: ژاژیله، گوجار، الاغلو، ارتفاعات وبولان هرمدان، دلبشک و در ادامه ارتفاعات قمیش که به آن «شستی» هم میگفتند.
این مناطق، به علاوه شهر ماؤوت عراق، محدوده عمل ما در عملیات بیتالمقدس ۲ بود. ارتفاع گوجار خیلی بلند و پوشیده از برف بود و از دور سفید سفید به نظر میرسید. در طرح مانور عملیات بیتالمقدس ۲ که هفت یا هشت لشکر از سپاه در آن مشارکت داشتند، گردان ما قرار بود هرمدان را بگیرد. بعد از اینکه درباره منطقه و عملیات توجیه شدیم، از همان اردوگاه شهید چمران به مرخصی رفتیم.
***
مرخصی این دفعه در تهران رنگ و بوی دیگری داشت. میخواستم ازدواج کنم. چند ماهی بود که بهصورت اتفاقی متوجه شده بودم سید محمود یک خواهر دمبخت دارد. اول با خود سید محمود صحبت کردم؛ نظرش مثبت بود. بعد موضوع را با خانوادهام مطرح کردم. آنها خیلی استقبال کردند و حتی تعجب کرده بودند که من چطور بعد از این همه حضور در جبهه و جنگ، به فکر ازدواج افتادهام. آن حرف آقای شعیبی هم در این تصمیم من خیلی تأثیر داشت؛ همان چیزی که قبل از عملیات نصر ۷ به من گفته بود: «اگر ازدواج کنی، تازه میفهمی که جبههآمدنت هم رنگ و بوی دیگری دارد!»
جنگ کمی طولانی شده بود. ما اول فکر نمیکردیم این همه طول بکشد. پیشبینی میکردم یکی، دو یا سه سال جمع شود، اما نه زور عراق به ما میرسید و نه زور ما به عراقیها. با خودم گفتم زندگی باید در همین شرایط ادامه داشته باشد.
برای خواستگاری با پدر، مادر و خواهرم به منزل پدر سید محمود رفتیم. دو سه نفر دیگر از نزدیکانمان هم با ما آمدند.
خواهرم در مجلس خواستگاری گفت: «اگر محمد ازدواج کنه، حتماً رفتنش به جبهه هم تأثیر میذاره؛ یعنی از این به بعد کمتر به جبهه میره.» من گفتم: «اصلاً اینطور نیست... من قطعاً مثل همیشه به جبهه میرم.» سید محمود غریبه نبود و نیازی نداشتیم طور دیگری وانمود کنیم. من هم قرار نبود از جبهه و جنگم دور شوم. خود سید محمود هم بهتازگی ازدواج کرده بود و این موضوع روی جبههاش اثر خاصی نگذاشته بود.
در همان جلسه، روی جزئیات عروسی هم صحبت کردیم. قرار شد یک شیرینیخوران بگیریم تا در زمان مرخصی بعدی، مراسم عقد و عروسی را برگزار کنیم. مهریه عروس هم ۱۴ سکه بهار آزادی شد.
در همان جلسه، سید محمود پیشنهاد کرد یکی از مسئولین کشور خطبه عقد را بخواند. من قبول نکردم و قرار شد موضوع خواندن خطبه عقد را خودم پیگیری کنم. چند روز بعد با یکی از دوستانم تماس گرفتم و گفتم: «میخوام آقای خامنهای خطبه عقد من را بخوانند.» ایشان در آن زمان رئیسجمهور بودند. آن دوست من قول داد این موضوع را به نتیجه برساند.
در این مرخصی، یک کار دیگر هم انجام دادم. از وقتی چشم چپم را از دست داده بودم و از چشم مصنوعی استفاده میکردم، یک مشکل همیشگی گریبانم را رها نمیکرد: چشم مصنوعیام وقت و بیوقت از حدقه درمیآمد و بیرون میافتاد. در این مرخصی از فرصت استفاده کردم و برای حل این مسئله با یک جراح متخصص مشورت کردم.
نظر جراح این بود که زیر پلک را جراحی کنند. برای گرفتن نوبت عمل، به بیمارستان بوعلی در دروازه شمیران رفتم. تعداد زیادی بیمار در نوبت بودند و منشی مشغول صحبت تلفنی درباره بافتنی با دوستش بود. با این منشی دعوایم شد، ولی هر طور بود مرا برای انجام عمل جراحی بستری کردند.
همان منشی وقتی فهمید برای عمل در آنجا پذیرش شدم، با لحنی تهدیدآمیز گفت: «پس قراره اینجا بستری بشی!» انگار میخواست بگوید بعداً به حسابم میرسد. من هم گفتم: «تو هیچ کاری نمیتونی بکنی!» ولی به خاطر غیبت پزشک جراح، عمل من یک هفته عقب افتاد. در فاصله همین یک هفته، بچهها برای انجام عملیات به منطقه رفتند. من هم برای انجام عمل چشمم به ناچار در بیمارستان ماندم. خدا خدا میکردم زودتر عملم کنند تا خودم را به منطقه برسانم و در عملیات پیش رو شرکت کنم.
یکی دو روز بعد از عمل، خبر انجام عملیات بیتالمقدس ۲ را از رادیو شنیدم. حتی اسم هرمدان را بردند و گفتند که آزاد شده است. این یعنی گردان عمار هم عمل کرده بود. از وقتی شنیدم عملیات انجام شده، خیلی گریه کردم. این اولین عملیاتی بود که من در کنار بچهها نبودم. حال روحیام بد شده بود. خوابهای عجیبی میدیدم. یک شب خواب دیدم در ارتفاعات نزدیک به اردوگاه چمران هستم. بچههای گروهان باهنر داشتند به شکل ستون از ارتفاع بالا میرفتند. من رسیدم به آخر ستون؛ شش یا هفت نفر آخر ستون، سرشان را برگرداندند و من را دیدند. خوشحال شدند و گفتند: «صابری اومد... صابری اومد...» من هم از اینکه به جمع بچهها پیوستم، خیلی خوشحال شدم و با سرعت به سمت سرستون حرکت کردم، ولی یکدفعه از خواب بیدار شدم.
چند بار این خواب را دیدم. آن شش یا هفت نفری که سرشان را برمیگرداندند، خوشحال میشدند و میگفتند: «صابری آمده»، افراد ثابتی بودند و عوض نمیشدند...